احساس کردم دست راستم تکان داده میشه چشمم رو به زحمت تا اندازه ممکن تنگ کردم دوباره حس کردم سمت راستم خود به خود تکان خورد. صورتم رو به خاطر نور شدید خورشید که صاف روی صورتم متمرکز بود مچاله کردم.
انگار مادر بود به نظر چیزی میگفت. با همون حالت منگ پرسیدم:چیزی شده؟
مادر گفت ساعت از هفت هم گذشته.
با خودم گفتم خوب که چی؟!
با اضطراب پرسید نمیخوای بری؟
ناگهان عبارات واگن 5 کوپه 7 صندلی 2 و ساعت حرکت 7.45 که روی بلیط نوشته شده بودند به ذهنم حمله ور شدند.
بلا فاصله عبا و قبا رو به تن کردم و چمدون به دست چون 30 دقیقه بیشتر وقت نبود بالاجبار منتظر اژانس شدم.
بعد از اینکه چمدونها رو توی صندوق جا دادیم و سوار ماشین شدم یادم افتاد که با مادر خداحافظی نکردم پنجره رو پایین دادم و بوسیدمش و با خنده و هیجان خداحافظی کردم گفتم مامان دعام کنید.
بلاخره ماشین 7.25 حرکت کرد و بعد از اینکه صدای پاشیده شدن اب رو شنیدم نفس راحتی کشیدم از فرط ارامش مشغول مرور وسایل و مدارک شدم.
ازین بدتر نمیشد بلیط یادم رفته بود و روی میز جا مونده بود.دوباره همون عبارات به ذهنم حمله ور شدند "ساعت حرکت 7.45" باز شورو ولوله ای به جونم افتاد.ساعت ماشین رو نگاه کردم 7.30 بود وفقط به اندازه ی رسیدن به ایستگاه فرصت بود. تا به ایستگاه برسیم صد بار به خودم بدو بیراه گفتم.
ماشین روبروی ایستگاه ترمز زد و من چمدون به دست سریعا خودم رو به باجه اطلاعات در همین حین جیغ و داد و خنده و هیجانی بلندتر از صدای عادی ایستگاه فضا رو پر کرد ظاهرا شور و هیجان چند جوون بو د که اونها هم برای سوار شدن البته با بلیط عجله داشتند.
همزمان با من که مشکلم رو با مسوول باجه درمیون گذاشتم یکی از همین جوون های پر شور و حال راجع به ورودی سکوی مشهد تهران پرسید همراه دوستانش رفت کنار ورودی منتظر موند.
متاسفانه مسوول باجه اب پاکی رو روی دستم ریخت و گفت خیلی دیر شده و چند دقیقه تا حرکت بیشتر باقی نمونده
روی صندلی انتظار نشستم و متوجه شدم جوون ها هم هنوز نرفتند. با خودم فکر کردم من که برا تبلیغ دین و کار خیر میرم پس چرا ...
عبا رو مرتب کردم و اماده ی بازگشت شدم که اتفاقا همون جوون قبلی اومد و گفت مثل اینکه شما دچار مشکل شدید ما یه بلیط اضافه داریم اگر مایل باشید میتونید همسفر ما باشید.
متعجب به جوون و بعد به دوستانش نگاه کردم پیش خودم گفتم خدایا این جوون مو سیخ سیخی با دوستای عجق وجقش میخوان امداد غیبی من باشن؟
خواستم بگم نه ممنون از لطفتون اما کسی گفت قبول کن خیره حتما حکمتی هست.
بعد از اینکه چمدانها و ساکها رو در جای مخصوص قرار دادیم همه نشستیم و من تازه متوجه تیپ و ارایش اقایون شدم.از هر چی که مطابق مد روز بود دریغ نکرده بودند وهر آویزی که به هر حال به نقطه از بدن بند می شد آویزون کرده بودند.
همینطور زیر چشمی مشغول حل این معما که واقعا چه رابطه ای بین نوشته و عکس پشت نوشته ی روی پیراهن یکی از بچه ها بودم که همون که راجع به بلیط کمکم کرده بود و روبروی من نشسته بود پرسید: حاجی لباسای من مشکل دارن نه؟ گفتم به نظرم اگه یه کم ... .نذاش حرفم تموم بشه حس کردم یه دل پر و کلی حرف واسه گفتن داره در عوض منم سعی کردم با مهربونی تمام پذیرای این فوران احساسات باشم.
گفت میدونم حاجی مشکل داره میخوام ازین بعد ساده بپوشم بهم لباس بده.بغل دستیش گفت مانی حالت خوبه ؟ گفت حالم خوبه خوبه رو به من ادامه داد حاجی مگه شما مسوول هدایت ما نیستی؟ باید اعتراف کنم که اصلا انتظار این یه قلمو نداشتم .اشتباه کرده بودم اتفاقا این بچه ها اصلا خوشحال نبودند انگار خنده ها و شوخیاشونم از روی اجبارو ناچاری بود. تلاش کردم همون مهربونی و اغوش باز رو برای جوون بیچاره یعنی مانی حفظ کنم و چیزی نگفتم.
پرسید معنی این لبخند چیه لباس دارید برای من یا نه؟ میدونم ندارید عیب نداره بیخیال. باز ادامه داد حاجی ارتباط با نا محرم گناه داره نه؟ اگه گناه داره پس چرا کسی به من چیزی نگفت چرا اولین بار که با یه دختر ارتباط پیدا کردم کنارم نبودی تا دستم رو بگیری.میخواست ادامه بده اما بغض گلوش رو می فشرد من و منی کرد وچند لحظه تحمل کرد و باز داد و بیداد اعتراض رو سر داد.
حاجی وقتی مادر و پدرم من رو با دوتا همدمم یعنی پول و ماهواره توی روزهای شکوفایی جوونی تنها گذاشتند نبودی؟نبودی تابگی کسایی هستن که صدام رو میشنون کسایی هستن که بهم فکر میکنند باغم و غصهام غصه میخورن.
به خدا اگه میدونستم امام رضا انقدر با صفاس ...
همینطور که مانی اشک میریخت منم دیگه طاقت نیاوردم و اشکم سرازیر شد فقط بهش میگفتم همه چیز درست میشه ونوازشش میکردم چقدر محتاج این نوازش بود مثل طفل معصومی که از اغوش مادر جدا شده گریه میکرد تشنه ی پناهگاه امنی برای آرامش و پاکی و مهربانی بود.
تمام لباسهای پر زرق و برق و تمام آویزها رو حتی کفشهای مد روز رو از تنش کند و گفت حاجی اگر برهنه و با همین لباسهای زیر باشم بهتر از این قید و بندهاس.
پیراهن وشلواری که برای سفر اضافه برده بودم دادم و پوشید .
سفر برای من تموم شده بود همون ایستگاه اول پیاده شدم و برگشتم به خودم.